دیشب با دوستم رفته بودم رستوان،
روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود،
معلوم بود باهم دوست هستن،
اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد،
قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست،
دختره شروع کرد به آمار دادن،
سرمو انداختم پایین،
دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.
خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم،
با نگاهش قبول کرد،
بلند شدن،
پسره جلو رفت که حساب کنه
دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت.
براش نوشته بودم…
“خیـــــــلی پستی"
بعلـــــــــــــــــــــــــــــــــــه یه همچین آدمیم من
یه روایتی هم اومده که موسی که عصاشو ول داد
.
.
.
.
...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فرعون پاشد گفت: منو از مار میترسونی؟
من زندگیمو باختم حاج آقا، برو از خدا بترس
نظرات شما عزیزان: